زندگی های بسیار- قسمت دوم

   اندیشه آنلاین/آلمان/شماره بیستم        جهان هستی                                                          
The Being                                                                                                

 اجتماعی:

حقوق بشر در دانشگاه سیرکمال

متن کامل مقاله


سیرکمال

اهل حق از دیدگاه دانشگاه سیرکمال

متن کامل مقالات


از بخش علم

فیزیک ذرات از دیدگاهی نوین

نظریه تبادل پیون

متن کامل مقاله


سیر کمال 

انسان از دیدگاه دانشگاه سیرکمال

متن کامل مقاله


گذاری در جهان برهان الحق
بررسی و تحلیل پاسخی که استاد الهی به یک سوال میدهند

موسیقی:

ارتباط موسیقی با روح

متن کامل مقاله


بیماری فوبیا از دیدگاهی نوین


داستان این فصل

اتصال

متن کامل مقاله


سیرکمال

شناخت خود و شناخت مبدا خلقت

متن کامل مقاله


در جهان مسیحیت

پولس و الهیات مسیحی

متن کامل مقاله


بخش هنرمندان

هنرمندان خطاط، نقاش، طراح و مجسمه ساز


متن کامل مقاله


سیر کمال 

وظیفه انسان در زندگی های زمینی

متن کامل مقاله


در جهان اسلام

مقوله موسیقی و قرآن

متن کامل مقاله


زندگی های بسیار

فصل دوم

هجده ماه روان درمانی فشرده و متمرکز گذشت، در حالی که کاترین هفته ای یکی دو بار با من ملا قات داشت. او بیمار خوبی بود، حرف می زد، استعداد درون بینی داشت ، و بسیار مشتاق بهبودی بود .س
ما در طول آن دوران، احساسات ، افکار ، و رویاهای او را کشف کردیم. شناخت الگوهای رفتاری تکرار شونده به او درکی درون ‌بینانه داده بود. او جزئیات تعیین کننده ی بیشتری را درباره ی گذشته اش به خاطر آورد ، مانند غیبت پدر ملوان و سوداگرش از خانه، ‌طغیان های گاه و بیگاه وخشونت آمیز او پس از مصرف بیش از حد الکل، در باره ی رابطه ی متلاطمش با استوارت چیز های بیشتری درک کرد و خشم خود را به طرز مناسب تری ابراز می کرد. فکر می کردم تا آن زمان باید بهبود یافته باشد .س
بیمار هنگامی که تاثیرات ناخوشایند گذشته را به خاطر می آورد، وقتی یاد میگیرد الگوهای رفتاری ناهنجار را بشناسد و ‌اصلاح کند ، و وقتی درون بینی می آموزد و مشکلاتش را از چشم اندازی وسیع تر و ‌جدا از خود می بیند ، تقریبا همیشه در این مرحله درمان می شود . اما کاترین درمان نشده بود .س
حملات اضطراب و ‌دلهره هنوز آزارش می داد . کابوس های زنده و‌ تکرارشونده همچنان ادامه داشت و او هنوز از تاریکی ، از آب و از محبوس شدن وحشت داشت . خوابش هنوز تکه تکه بود و ‌تجدید قوا نمی کرد. تپش نامنظم قلب پیدا کرده بود. همچنان از مصرف هر دارویی خودداری می کرد و هنگام فرودادن قرص حالت خفگی به او دست     می داد.س
احساس میکردم به دیواری رسیده ام و با وجود تمام تلاشی که کرده ام، دیوار آنچنان بلند است که هیچیک از ما نمی توانیم از آن عبور کنیم. اما،همراه با احساس نا امیدی، حس قاطعی هم در من به وجود آمد. به هر ترتیب عزم را جزم کرده بودم تا به کاترین کمک کنم.س
و آنگاه چیز غریبی اتفاق افتاد. با آنکه از پرواز با هواپیما به شدت وحشت داشت و هنگام پرواز ناچارمی شد به طرق مختلف به خودش جرات بدهد، در بهار ۱۹۸۲ ، به همراه استوارت به یک کنفزانس پزشکی در شیکاکو رفت. در مدتی که آنجا بودند ، او را وادار کرد با هم از نمایشگاه مصری در یک موزه هنری دیدن کنند . به همراه یک تور با راهنما، از این موزه دیدن کردند.س
کاترین همیشه به اشیاء ساخته شده در مصر باستان و بازسازی عتیقه های مربوط به آن زمان ،علاقه مند بود. او محقق نبود و هرگز درباره تاریخ آن دوران مطالعه نکرده بود، اما به هر حال آن قطعات به نظرش آشنا می رسیدند.س
هنگامی که راهنمای تور داشت درباره بعضی از اشیاء نمایشگاه توضیح می داد ، کاترین ناخودآگاه شروع به اصلاح توضیحات او کرد...و حق هم با او بود. راهنما حیرت زده شد.کاترین مبهوت شد. او این چیزها را از کجا می دانست؟ چرا به این شدت احساس می کرد که حق با اوست؟ آنچنان مطمئن از خود که جرات کرده بود راهنما را در ملاء عام اصلاح کند؟ شاید این خاطراتی فراموش شده از دوران کودکی او بود .س
در قرار بعدی مرا از اتفاقی که افتاده بود مطلع کرد . ماها پس از آن ، درمان بوسیله هیپتوتیزم را به او پیشنهاد کرده بودم، اما او می ترسید و مقاومت می کرد. اکنون به دلیل تجربه ای که در نمایشگاه مصر یافته بود ، با بی میلی پذیرفت. س
هیپنوتیزم ابزار شگفت آوری است که به بیمار کمک می کند حوادث فراموش شده در گذشته های دور را به خاطر آورد. هیچ راز و رمزی ندارد . فقط قرار گرفتن در وضعیت تمرکز فشرده است. تحت راهنمایی یک هیپنوتیزم کننده ی تعلیم دیده، بدن بیمار آرام می گیرد و خاطرات به وضوح آشکار می شوند .س
من صدها بیمار را هیپنوتیزم کرده بودم ودیده بودم که در تخفیف اضطراب، از بین بردن ترس های بیمارگونه، تغییر عادت مضر، وکمک در فراخوانی خاطرات سرکوب شده، موثر است . در مواردی توانسته بودم بیمار را به دوران اولیه ی کودکی اش برگردانم ، حتی به دو یا سه سالگی، و به این ترتیب خاطرات دوری مربوط به شوک های روانی فراموش شده ای که زندگی شان را مختل می کرد، از آن میان بیرون بکشم. مطمئن بودم که هیپنوتیزم به کاترین کمک خواهد کرد .س
به کاترین دستور دادم روی کاناپه دراز بکشد ، چشم هایش را ببندد ، وسرش را روی بالش کوچکی بگذارد. ابتدا روی تنفس هایش تمرکز کردیم . با هر باز دم ، تنش ها و اضطراب های انباشته شده ای را تخلیه می کرد و با خردم، بازهم بیشتر آرام می گرفت . بعد از چند دقیقه که به این ترتیب سپری شد ، به او گفتم مجسم کند که عضلات بیش از پیش در حال شل شدن هستند. اول عضلات صورت و آرواره ها ، گردن و شانه ، دست ها، پشت و عضلات شکم، و بالاخره پاها، او احساس می کرد که همه بدنش در عمق هر چه بیشتر در کاناپه فرو می رود.س
بعد به او گفتم که یک نور سفید و درخشان را در بالای سر و داخل بدنش تصور کند. بعد، در حالی که نور را به آرامی در تمام بدنش پخش می کردم ، یک یک عضلات، عصب ها ، اندام ها، و کل بدنش به آرامش کامل رسیدند و او را به وضعیت هرچه عمیق تر آرامش رساندند. او پیش از پیش احساس خواب آلودگی وآرامش کرد.س
سرانجام به دستور من نور سراسر بدنش را در خود گرفت و بر او مستولی شد.س
به آرامی از ده تا یک به طور معکوس شمردم. با هر شمارش او به وضعیت عمیق تری از آرامش فرو می رفت. حالت خواب مصنوعی او عمیق شد. او می توانست روی صدای من تمرکز کند، وهمه صداهای زمینه را حذف کند . با رسیدن به شماره یک، به آرامی به وضعیت هیپنوتیزم عمیق رسیده بود. کل این روند بیست دقیقه طول کشید. پس از چند لحظه من او را به عقب بردم، از او خواستم خاطرات مربوط به سال های اولیه ی زندگی را به خاطر بیاورد، در حالت باقی ماندم. در وضعیت بسیار عمیق هیپنوتیزم، قادر بود صحبت کند و به سوالات من پاسخ بدهد. او ‌توانست خاطره ی دردناکی را در مطب دندانپزشکی، مربوط به سن شش سالگی به خاطر بیاورد. او خاطره ی ترسناکی را مربوط به سن پنج سالگی که او را از روی تخته پرش به داخل استخر شنا، هل داده بودند، به وضوح به خاطر آورد. در آن زمان با فرودادن مقداری آب، به او حالت تنوع و خفگی دست داده بود، وهنگامی که در مطب من حرفش را می زد، شروع به استفراغ کرد. به او گفتم که آن تجربه تمام شده و او از آب بیرون آمده است. تهوع تمام شد، و او تنفس های عادی خود را از سر گرفت. او هنوز در حالت خلسه ی ناشی از خواب مصنوعی عمیق بود.س
در سن سه سالگی بدترین حادثه ی زندگی اش رخ داده بود. به خاطر آورد در اتاق تاریک خود بیدار شده و فهمیده که پدرش در اتاق است. در آن لحظه دهان پدر بوی الکل     می داد،‌ کاترین آن بو را هم اکنون نیز استشمام می کرد. او به کاترین دست زد وهمه قسمت های بدنش را لمس کرد. او ترسیده بود و به گریه افتاد، و پدر با دست زمختش جلوی دهان او را گرفت. او نمی توانست تنفس کند. کاترین ۲۵سال بعد، روی کاناپه ی مطب من ، به گریه افتاد. احساس کردم حالا اطلاعات لازم را به دست آورده ایم ، کلیدی که قفل را باز می کرد. من مطمئن بودم که علائم بیماریش به سرعت و به وضوع از میان خواهد رفت.س
به ملایمت به او گفتم که این تجربه پایان یافته است، گفتم که دیگر در اتاق تاریکش نیست بلکه به آرامی در حال استراحت است، هنوز در خلسه بود. گریه اش بند آمد.س
او را در زمان به جلو بردم و به زمان حال برش گرداندم . بیدارش کردم و به او دستور دادم پس از بیرون آمدن از هیپنوتیزم همه ی چیزهایی را که به من گفته بود، به خاطر بیاورد. باقی وقت جلسه را صرف بحث در باره ی خاطره زنده و ‌ناگهانی لطمه ای که از پدرش دیده بود، کردیم. کمکش کردم این دانستنی تازه را بپذیرد و تکمیل کند. اکنون او می توانست رابطه با پدرش، واکنش های او‌ نسبت به خودش ، انزواطلبی وی، و ترسی را که خودش نسبت به او احساس می کرد، درک کند.س
هنگامی‌ که از مطبم بیرون می رفت، هنوز می لرزید. اما می دانستم شناختی که کسب کرده ارزش این عذاب گذرا را داشت.س
در شور ‌هیجان کشف خاطرات دردناک و عمیقن تاثیر گذار او، به کلی فراموش کردم به دنبال ارتباطات احتمالی میان کودکی او و دانشی که در مورد اشیاء ساخته شده در مصر باستان داشت، بگردم اما حداقل در باره ی گذشته اش شناخت بیشتری یافته بود. او تعداد زیادی از رویدادهای وحشت آور را به خاطر آورده بود، و من بهبود چشمگیری را در علائم بیماریش انتظارمی کشیدم. علیرغم این آگاهی های تازه، هفته ی بعد گزارش کرد که علائمش همچنان بر جای خود باقی آمد و به همان وخامت همیشگی هستند. تعجب کردم. نمی فهمیدم اشکال کار در کجاست. آیا پیش از سه سالگی هم ممکن بود اتفاقی افتاده باشد؟ دلایلی که ما برای ترس از خفگی، ازآب، از تاریکی، از گرفتارشدن ، یافته بودیم ، از کافی هم بیشتر بود و با این حال ترس های سوراخ کننده وعلائم و اضطراب های غیر قابل کنترل، همچنان لحظات بیداری او را تباه می کردند. کابوس هایش مانند گذشته وحشت آور بودند. تصمیم گرفتم او را باز هم به عقب بر گردانم.س
کاترین در حال هیپنوتیزم، با نجوایی آهسته و سنجیده حرف می زد. به همین دلیل من می توانستم حرف هایش را کلمه به کلمه بنویسم، ‌مستقیمن از او نقل قول کرده ام. (وقفه ها نمایانگر تأمل در گفتار خود اوست ، نه حذف کلمات و نه ویرایش من، بعضی موضوعات تکراری در این جا حذف شده است.)س
به آرامی او را به سن دو سالگی بر گرداندم، اما هیچ خاطره ی خاصی به یادش نیامد. به نرمی و وضوح به او دستور دادم:س
س « به زمان شروع این علائم برو»س
من اصلن آمادگی آنچه را که در پی می آمد نداشتم.س

س" پله های سفیدی را میبینم که به یک عمارت منتهی می شوند.یک عمارت بزرگ وسفید با ستون های بزرگ،که قسمت جلویش باز است.دروازه ای وجود ندارد .من لباس بلندی پوشیده ام لباسی کیسه مانندبافته شده از آلیاژ ضخیم ،موهایم بافته است،موهای بلند بور."س
گیج شده بودم .نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد. از او ‌رسیدم چه حالی است، ونام او چیست ؟س

س" آروند!....هجده ساله ام. در جلوی عمارت یک بازارچه می بینم. سبدها را به دوش می گیرند. ما در یک دره زندگی می‌کنیم ....آب نداریم . سال۱۸۶۳پیش از میلاد مسیح است . منطقه لم یزرع و داغ و شنی است. آن جا یک چاه هست. رودخانه ای نیست. آب از کوه به دره سرازیر می شود." س

پس از آن که جزئیات بیشتری از مکان نگاری آن ناحیه را توصیف کرد، از او خواستم چندین سال به جلوی برود و به من بگوید چه می بیند .س
در این جا درخت و جاده ی سنگی هست . آتشی می بینم که رویش چیزی می پزند .موهایم بور است . لباس بلند و زمختی به رنگ قهو های پو‌شیده ام و صندل به پا دارم . بیست و پنج ساله ام . یک فرزند دختر دارم که نامش کلیسترا است...او راشل است. (در این زندگی راشل برادرزاده ی اوست. آنها همیشه رابطه ی بسیار نزدیکی با هم داشتند.)هوا خیلی داغ است.س
وحشت کرده بودم .عضلات شکمم منقبض شده بود و احساس می کردم اتاق یخ کرده است.تجسمات و بازخوانی های او بسیار قطعی به نظر می رسید. حرف هایش مطلقن محتاطانه نبود. اسامی، تاریخ ها، لباس ها، درخت ها، همه وهمه بسیار به وضوح دیده می شدند! این جا چه خبر بود؟ چگونه ممکن بود فرزندی که آن زمان داشت ، در این زمان برادرزاده اش باشد؟ من گیج تر شدم. من هزاران بیمار روانی را تحت درمان گرفته بودم ، بسیاری را هیپنوتیزم کرده بودم، و تاکنون حتی در رویاهایشان هم به چنین خیالاتی بر نخورده بودم. از او خواستم پیش برود و به زمان مرگش برسد. نمی دانستم با کسی که دربحبوحه ی چنین تخیلات (یا خاطرات؟)صریح و روشنی قرار دارد چگونه باید مصاحبه کنم، اما من گوش به زنگ رویدادهای آزاردهنده ای بودم که اساس ترس ها وعلائم حاضر او باشند. حوادث حول وحوش تاریخ مرگ می توانستند مشخصا زخم زننده باشند ، ظاهرا یک سیل یا خیرآب جز و مدی ، داشت دهکده را نابود می کرد.س

س "موج های بزرگی درخت ها را می شکنند . جایی برای فرار نیست. سرد است،آب سرد است. باید بچه ام را نجات بدهم، اما نمی توانم...باید او را محکم بچسبم... غرق شدم. آب خفه ام می کند. نمی توانم نفس بکشم، نمی توانم قورت بدهم...آب شور است. بچه از آغوشم جدا شد ."س
کاترین نفس نفس می زد و در تنفس اشکال داشت. ناگهان بدنش کاملا آرام گرفت تنفس هایش عمیق ‌عادی شد.س

س " ابر ها را می بینم ...بچه ام پیش من است. بفیه ی اهالی دهکده هم همین طور ، برادرم را می بینم ."س

متحیر بودم! زندگی گذشته ؟ بازگشت مجدد به جسم ؟ ذهن پزشکی ام به من می گفت که او این چیزها را تصور نمی کرده، از خودش در نیاورده است.س
افکارش ، بیانش، توجهش به جزئیات خاص ، همه مغایر با حالت خودآگاه او بودند، کل حدود و حیطه ی ممکنات تشخیص های پزشکی روانپزشکی از ذهنم گذشت، اما نه وضعیت روانی، و نه ساختار تشخیصی او، این راز گشایی را توضیح نمی داد ، جنون ادواری ؟ نه، او هرگز نشانی از اختلال در ادراک یا تفکر نداشت. او هرگز دچار توهم شنوایی به صورت شنیدن اصوات، یا توهمات بصری در بیداری ، یا هر جور حوادث ضمنی روانی نشده بود. او دچار توهم نمی شد . یا ارتباطش را با واقعیات از دست نمی داد . او شخصیت دو گانه یا دو بخشی نداشت ، تنها یک کاترین وجود داشت ، و ضمیر خود آگاهش از این واقعیت کاملا آگاه بود . در او هیچ گونه تمایل به اجتماع گریزی ، یا اجتماع ستیزی وجود نداشت. بازیگر نبود .هیچ نوع دارو یا مواد توهم زا مصرف نمی کرد . الکل هم مصرف نمی کرد . به هیچ نوع بیماری عصبی یا روانی که بتواند این تجربیات ناگهانی و زنده ی حین هیپنوتیزم را توجیه کند ،مبتلا نبود.س
اینها نوعی خاطرات بودند ، اما از کجا ؟ واکنش ناخودآگاه من این بود که بر پدیده ای لغزیده ام که در باره اش بسیار کم می دانم، بازگشت به جسم و خاطرات زندگی های گذشته . به خودم گفتم ممکن نیست ، ذهن تعلیم دیده ی علمی ام، مقاومت می کرد. با این حال چنین چیزی وجود داشت ، درست در مقابل چشمانم . نه می توانستم توضیحش بدهم و نه   می توانستم واقعی بودن آنرا انکار کنم.س
با لحنی کم تر عصبی ،اما مجذوب آنچه در حال وقوع بود گفتم :س
س " ادامه بده آیا چیز دیگری به یاد می آوری؟" س
او ‌تکه هایی از دو زندگی دیگر را به خاطر آورد.س

س " لباس سیاهی با بند سیاه به تن دارم ، روی سرم هم یک نوار سیاه است. موهایم تیره با رگه های خاکستری است . س سال۱۷۵۶بعد از میلاد است . من اسپانیایی هستم . اسمم لوئیزا است و پنجاه و هفت ساله ام . دارم می رقصم ، دیگران هم دارند می رقصند . ( تأمل طولانی ) من بیمارم. تب دارم، عرق سرد....خیلی از مردم بیمارند، مردم دارند می میرند .....دکترها نفهمیدند که از آب است."س
او را در زمان به جلو بردم.س
س " من ‌خوب می‌شوم ،اما سرم هنوز درد می کند ،هنوز سر و چشم هایم در اثر تبی که از آب آمده درد می کند .... خیلی ها می میرند."س
بعدها به من گفت که در آن زندگی فاحشه بوده‌ است، اما این را به کسی نگفته چون خجالت می کشیده است. ظاهرن تحت تاثیر هیپنوتیزم هم کاترین می توانست برخی از خاطراتی را که به من منتقل می کرد ، سانسور کند. از آن جا که کاترین برادرزاده ی خود را در یک زندگی باستانی بازشناخته بود ، نا خودآگاه از او پر سیدم که آیا من در هیچ یک از زندگی های گذشته اش حضور داشته ام . کنجکاو بودم بدانم در یادآوری او نقشی هم دارم، اگر دارم آن نقش چیست؟ بر عکس دفعات پیش که کند و یا طمانینه به خاطر می آورد، به سرعت پاسخ داد.س
تو‌ معلم من هستی ، روی طاقچه ای نشسته ای. از روی کتاب به ما درس می دهی تو پیری و مو هایت خاکستری است . لباس سفیدی (چیزی شبیه به لباسی ردای رسمی قضات ) با حاشیه ی طلای...اسم تو دیوژن است. تو به ما نشانه ها و مثلث ها را یاد می دهی ، تو بسیار عاقلی . اما من نمی فهم ، الان سال ۱۵۶۸قبل از میلاد است .س
س (این تقریبا ۱۲۰۰ سال پیش از دوران فیلسوف معروف، پیرو مکتب کلبیون، دیوژن ، است . این نام در یونان باستان متداول بوده است.)س
جلسه اول پایان یافته بود. جلسات شگفت انگیزتری در راه بوده. س
پس از آنکه که کاترین رفت، و طی چند روز بعد، روی جزئیات بازگشت به گذشته به کمک هیپنوتیزم به دقت فکر کردم. تعمق کردن عادت من بود. از کم ترین جزئیات مربوط به یک ساعت درمان عادی هم نمی گذشتم و با اشتیاق فراوان به تجزیه و تحلیل ذهنی آن می پرداختم، چه رسد به این جلسه که اصلن عادی نبود. علاوه براین، من نسبت به نظریه زندگی پس از مرگ ، بازگشت به جسم ، تجربیات خارج از جسم ، و پدیده های مربوط به آن، بسیار شکاک و بدبین بودم. و بالاخره ، بخش منطقی وجود من می اندیشید ، ممکن است خیالات او باشد .در عمل نخواهم توانست هیچ یک از جلسات با تجسمات او ثابت کنم . اما ضمنن هر چند به ابهام ، افکاری ژرف تر، که بار احساسی کم تری هم داشت ، از ذهنم می گذشت . این افکار به من می گفت: ذهنت را باز نگه دار، علم حقیقی با مشاهده آغاز می شود . خاطرات او شاید خیال یا تصور نباشد . ممکن است چیز هایی باشد که چشم نتواند ببیند، و حواس دیگر نتواند احساس کنند. ذهنت را باز نگه دار ، و اطلاعات بیشتری کسب کن .س
فکر مزاحم دیگری هم داشتم . آیا ممکن بود کاترین که آنقدر مستعد اضطراب و ترس بود، دوباره حاضر شود تن به هیپنوتیزم بدهد؟ تصمیم گرفتم به او تلفن نکنم . بگذارم او هم این تجربه را هضم کند . باید تا هفته ی بعد صبر می کردم.س
پایان فصل دوم

منبع:س
برگرفته از کتاب «استادان بسیار، زندگی های بسیار»س
نویسنده: دکتر برایان ال. وایس
.......................مقاله هایی در همین ارتباط.......................
علوم تلفیقی
:مبحث اول
آفرینش از قبل از بیگ بنگ تا ابتدای انبساط جهان
قسمتهای اول ، دوم و سوم

سیر کمال 

سیستم کارما

بررسی سیستمی مغناطیسی با کدهای مثبت و منفی که سرنوشت هر انسان را تعیین می کند.

متن کامل مقاله


از بخش سیرکمال
گذاری در برهان الحق
تفسیر یک گفتار

شخصیتهای تاثیرگذار
1974- 1895 استاد نورعلی الهی  
بررسی کاراکتر اجتماعی و معنوی، آثار و دستاوردهای یکی از تاثیرگذارترین شخصیتهای دوران معاصر
همه مقالات
Share by: