زندگی تلخ است آقايان ؛ زندگی راهی پر ازسنگ و سقط .
س
من خودم سه تا دفترچه دارم كه همشان را از فلسفه زندگی پر كرده ام . تا الان شانزده هزار جمله توی اين دفترها نوشته ام ؛ زندگی همچنين است ، زندگی همچون است؛ زندگی اله است ، زندگی بله است… خلاصه اين دفتر ها پر است از جمله های قلمبه و سلمبه درباره زندگی:
س
زندگی اضطرابی بيش نيست…..س
زندگی آبی است كه جريان دارد…س
زندگی خوابی است……س
زندگی خيالی است….س
زندگی صحنه تاتر است….س
شانزده هزار جمله از اين قبيل ، و بالاخره هم، در آخرين صفحه آخرين دفتر ، مجبور شده ام كه قلم بر دارم و بنويسم كه : زندگی چيست؟س
روزگار خوشی ندارم ، و اين را بدان جهت نمی گويم كه –مثلن- ارث و ميراثی نصيب من نشده ؛ بلكه تنها از آن جهت اين را می گويم كه نتوانسته ام كار و باری برای خودم پيدا كنم.س
*******
در گوشه يك پارك عمومی لميده ، و در باره اين موضوع كه “ زندگی چيست ؟” فكر می كردم.س
كسی كه كنار من روی نيمكت نشسته بود ، روزنامه هايی را كه می خواند تا زد و می خواست بگذارد توی جيبش ، كه من با صدای مردد بهش گفتم:س
س“ اجازه می دين؟” و دستم را طرفش دراز كردم .س
مرد، روزنامه را داد به من ، بازش كردم و به دسرعت نگاهي به ستون نيازمنديهايش انداختم . يكی از آگهی ها در دلم شور و اميدی به پا كرد ، زيرا در آن بدون در نظر گرفتن سن و سال ،زنان و مردانی را خواسته بودند. وقت را نبايد از دست داد :س روزنامه را به صاحبش رد كردم ، همه نيروهای باقی مانده تنم را به كمك خواستم و چهار نعل به طرف آدرسی كه در آگهی ذكر شده بود به راه افتادم ؛ طبقه پنجم يك عمارت غول پيكر ، در يكی از مهمترين خيابان های شهر كه مركز كار و تجارت است. از ترس اينكه مبادا ناراحتی پيش بيايد ( آخر به شانس خودم هيچ اتكائی ندارم ؛ يك بار ديدی که مثلن وسط راه برق قطع شد!) سوار آسانسور نشدم. پله ها را چهار تا يكی طی كردم و از شدت خستگی روی آخرين پله طبقه پنجم نشستم . اتاق شماره ۱۸ كه در آكهی ذكر شده بود ، درست روبروی من قرار داشت . عده ای تو می رفتند و عده ای خارج می شدند ، آنهائی كه تو ميرفتند ، قيافه هاشان پر از اميد و شوق و آرزو بود ؛ اما آنهائی كه بيرون می آمدند- عجيب بود !- همه عصبانی ،همه ناراحت ، همه مچل ….و …..س
برای آنكه جلو كار فرمايان و آنهائی كه می بايست مرا استخدام می كردند آدمی نيرومند جلوه كنم ، نفسی تازه كردم، قدری ايستادم تا از هن و هن زدن بيفتم، و بالاخره وارد اتاق شماره ۱۸ شدم . به اولين شخصی كه رسيدم گفتم : بی زحمت تو روزنومه يك آگهی ديدم كه …. يارو به يك پارچه آتش مي ماند. با دست به طرف دری اشاره كرد و گفت :“ برو تو منتظر باش….”س
صندلی ها و راحتی های سالن پر بود . شش تا زن و هشت تا مرد نشسته بودند. من و چهار نفر ديگر ايستاده بوديم . خودم را به شخصی كه او هم مثل من بيدست و پسا و بيچاره به نظر می آ مد نزديك كردم و ازش پرسيدم:س
س“ نمی دونی چه جور كاريه؟”س
گفت: نه . به نوبت ، يكی يكی رو می برن تو. بعضيشون ده دقيقه، بعضی ها نيم ساعت اون تو می مونن ،اونوقت با داد و فرياد ميان بيرون ميرن پی كارشون. فرصت بيشتری برای توضيح باقی نماند ، چون دری که ميان سالن و اتاق اصل كاری بود به شدت باز شد و مرد چاق كه صورتش مثل گوجه فرنگی قرمز و سراپايش مثل موش آب كشيده خيس عرق بود بيرون آمد و در حاليكه مثل صفحه گرامافون خط خورده فرياد ميزد:«رزلا، پستا ، بی ناموسا ، رزلا ، بی ناموسا، پستا !….» رفت بيرون . به پهلو دستيم گفتم:«لابد قبولش نكردن که اينقدر عصبانی شده.» گفت: « ممكنه اما آخر هر كه بيرون می آيد همين وضع را داره.» پيشخدمت بادی در گلو انداخت و پرسيد : « نوبت كيه؟»
س
زن جوان و قد بلندی گفت : «من!» و با ناز و كرشمه در را وا كرد و داخل شد. به يك نفر ديگر كه او هم مثل من انتظار ميكشيد گفتم:«عجيبه مگه اون تو جه خبره ؟»س
گفت : « به نظرم دارن امتحان می كنن.» س
وقت را نبايد از دست داد: حافظه ام را بكار انداختم تا همه چيزهايی را كه در دوره تحصيلم ياد گرفته بودم به خاطر بياورم. قدر مسلم اين است كه اينجا تجارتخانه است و به طور قطع امتحان رياضيات در كار است . يك بار مثل برق جدول ضرب را از خودم امتحان كردم ؛ بعد جمع و تفريق و تقسيم را؛ و تازه به كسر اعشاري رسيده بودم که صدای جيغ زنی چرتم را پاره كرد و در ، مثل ترقه به هم خورد و همان زن عشوه گر ، در حالی که با صدای بلند تكرار می كرد « بی شرف ها ، بی ناموس ها، بی شرف ها ، بی ناموس ها!»از آن تو در آمد و از جلوی من رد شد و از سالن انتظار بيرون رفت…..از آن ور در – كه لايش باز مانده بود –قاه قاه خفه يك مشت مرد كه با خيال راحت می خنديدند به گوش ميرسيد. گفتم:« يعنی اين زن را كاريش كردن؟»س
پهلو دستيم گفت: « خيال نمی كنم اگه كاريش كرده بودن كه جيغ نمی زد. به نظرم مسئله سختی را ازش پرسيدن، توش مونده.»س
جوانی که آن طرف تر ايستاده بود ، گفت: درسته ! بايد همين جورا باشه .س
پيشخدمت پرسيد: «نوبت كيه؟»س
جوانی که گفته بود بايد همين جورا باشه رفت تو. من دوباره حافظه ام را به كار انداختم و شروع به مرور معلومات رياضيات كردم و تازه به كسر متعارفی رسيده بودم که ديديم جوانك با داد و فحش و فرياد و ناسزا خودش را از لای در بيرون انداخت و عربده كشان از سالن انتظار بيرون رفت. پهلو دستيم گفت : « ذكی ! اين يارو به اندازه اون زنيكه هم طول نكشيد!»
س
بعد از من، چهار نفر ديگر هم آمده نوبت گرفته بودند و دم به دم هم به تعدادشان اضافه می شد . آنهائی که نوبتشان ميرسيد ، پس از چند دقيقه ای با صورتهای بر افروخته ، داد و فرياد كنان و نا سزا گويان بيرون می آمدند و پی كارشان می رفتند . چه حسابی بود ؟س
يقه پيش خدمتی را که مرتب، پس از تو فرستادن آدمها غيب می شد گرفتم و پرسيدم: « اون تو چه كار می كنند،»س
با خنده گفت: « امتحان می كنند » و غيب شد.س
يك پيرزن و يك پير مرد هم ، درست مثل آدم هائی که خواسته باشند جانشان را از خطری نجات بدهند، جيغ و فرياد كنان گريختند ……هنگام ورورد و خروج اشخاص ، همان چند لحظه ای که در باز می ماند قاه قاه خنده ای که از آن اتاق به گوش می رسيد بيشتر اسباب ناراحتی و شگفتی می شد .س
هر وقت که يكی از اتاق بيرون می آمد و آن جور با داد و فرياد سالن راترك می كرد ، من از يك طرف خوشحال می شدم و از يك طرف وحشتم برميداشت: خوشحاليم از اين بود که خوب ، لابد يارو را برای كار قبول نكردند و به اين ترتيب احتمال دارد که من آن كار را «بقاپم». اما ترسم از اين بود که ….. آخر اين امتحانی که می كنند چه جور چيزی است؟ چه جوری آست که اينها همه شان با فحش و ناسزا از اتاق در می آيند؟س
آن چنان ترسی به وجودم غلبه كرده بود که اگر گرسنگی دو روزه رگ و ريشه ام را نمی كشيد امتحان ممتحان را ول می كردم دمم را می گذاشتم روی كولم و فرار را بر قرار ترجيح ميدادم و از خير اين كار می گذشتم. اما فكر می كردم که خوب، تا حالا که ايستاده ام. شايد بختمان زد و ، اين كار را به ما دادند . ميان وحشت و اميد انتظار می كشيدم . پيرمردی که نوبتش قبل از من بود با رنگ و روی پريده بيرون آمد. بيچاره حتی برای فحش و بد وردگوئی هم نيروئی برايش باقی نمانده بود . پرسيدم: « - پدر، اون تو چی كار می كنن ؟ »س
گفت : « بهتره نپرسی.»س
پيشخدمت پرسيد: « نوبت كيه؟»س
من سكوت كردم.س
كسی که بعد از من آمده بود ، گفت : « آقا نوبت شماس.»س
تعارف كنان گفتم:« قابلی نداره شما بفرمايين. من چندان عجله ای ندارم.»
س
س« - خير ،جان عزيزتون ممكن نيس !»س
حالا اگر توی صف اتوبوس بود بی گفتگو با سقلمه و تنه زدن نوبت مرا غصب می كرد و سوار می شد. اما اينجا:س
س« - خواهش می كنم بفرمايين.»س
س« غير ممكنه ابدن . جان عزيزتون نميشه!»س
پيشخدمت مجال تعارف بيشتری را نداد. مرا به طرف در كشيد ، هولم داد و در از پشت سرم بسته شد. تو دلم شروع كردم به دعا و استغاثه به درگاه باريتعالی: «-خداوندا، خجالتم نده! قوت و نيروئی به ام بده که از اين امتحان رو سفيد در آم و لقمه نونی پيدا كنم!»س
نمی دونم از ترس بود يا از گشنگی که چشمهايم سياهی می رفت و همه چيز دور سرم می چرخيد.س
دفترتجارتخانه اطاق مرتب و منظم و مفروشی بود.
س
نشمردم اما ده نفری در آنجا بودند. هنوز پشت سر كسی که پيش از من امتحان داده بود و بيرون رفته بود می خنديدند و اشكشان را که از زور خنده جاری شده بود پاك می كردند. واقعن هم که خنده ، تنها به اين مردان چاقی که شكم های گنده برآمده داشتند برازنده بود.س
جلو رفتم و پيش مردی که پشت يك ميز بزرگ نشسته بود ايستادم.س
پرسيد: « -ها ؛ بگين ببينم: از خنده خوشتون مياد؟»س
س( خدايا، خداوندا ، چه جوابی بايد بدم؟ چي بگم که قبولم كنن؟)س
يكی يكی شان را از نظر گذراندم: هيچ كدامشان به هيچ نوعی به من شباهت نداشتند. همه شان خوش سر و لباس، فربه و آراسته بودند و از گونه هايشان انگار خون می چكيد. فكر كردم که اين جور آدم ها از خنده خوششان می آيد ديگر ، گفت و گو ندارد. اين بود که زوركی لبخند می زدم و جواب دادم: « البته که از شوخی خوشم می آيد خيلی هم خوشم می آيد. مگر ممكن است كسی از شوخی بدش بيايد؟»س
س«-احسنت حالا که همچنين شد، پس روی اون چارپايه بشينين!»س
تو دلم گفتم:«-خدا پدرتونو بيامرزه!»س
از گشنگی نای ايستادن نداشتم. با وجود اين نزاكت را رعايت كردم و گفتم:س
س«-خير آقا. اجازه بدين وايستم. اينجوری راحت ترم.»س
س«- نه خير..... حالا که از شوخی خوشتون مياد بايد بشينين»س
يعنی چه؟ از شوخی خوش آمدن به نشستن چه ربطی دارد؟ و با وجود اين برای آن که خودم را آدم حرف شنويی نشان بدهم اطاعت كردم: گفتم « متشكرم» و نشستم.س
س«- نه نه، نشد نشد، روی اين يكی بشين روی اين يكی....»س
بلند شدم روی چارپايه ای که نشان داده بود نشستم. همه شان توی نخ من بودند. همان ياری اولی گفت:س
س«-من و اين آقايونی که می بينی ، همه مون اهل شوخی و بگو بخنديم.»س
گفتم:«-خيلی عالی آست آقا، چاكر هم از شوخی و اين چيزا خيلی لذت می برم.»س
آن مرد با سايرين شروع كرد به حرف زدن، و گاه و بی گاه سؤالی هم از من می كرد كه با احتياط كامل . جوابهای كوتاه و مؤدبانه ای می دادم. اما مثل اينكه داشت يك چيزيم مي شد. از محلی که نشسته بودم(خيلی بايد ببخشيد) گرمای شديدی بيرون می زد. يعنی چه – يعنی ممكنه؟ – بله. رفته رفته گرما چنان شديد می شد که...... نخير، اين ديگر گرما نبود؛ آتش بود آقا. و من، درست مثل تخمه ای که توی تابه داغ تفتش بدهند داشتم كباب می شدم...... خدايا خداوندا، ای همه معصومين، ای همه مقدسين!..... نكنه خسته ام، ها ؟ نكنه از زور خستگيه ؟......س
اما آخر تا جايی که من خبر دارم، اين جور موقع ها مغز آدم داغ می شود نه نشيمنگاهش.س
از شدت سوزش به خودم می پيچيدم و به چپ و راست خم می شدم. يك ريز سرجايم می جنبيدم و می كوشيدم معنی اين بدبختی را بفهمم…. نه خير… دست بردار نبود. قابل تحمل هم نبود… آنها همه تو نخ من بودند و می خنديدند. (خدايا خداوندا، نكنه اوقاتشون تلخ بشه قبولم نكنن). اينها ذاتن آدمهايی شوخ طبع و خنده رو هستند، من هم که با اين وضع، حالم برای خنده مناسب نيست.....تمام بدنم آتش گرفته؛ با وجود اين با همان حال سعی می كنم دست كم لبخندكی بزنم که خيال نكنند دروغ گفته ام و با شوخی و خنده ميانه ای ندارم...... بله. لبخندی می زدم. اما توی دلم غوغا بود ، آتش بود، جهنم بود!- چنان آتشی از زيرم بلند شده بود که داشتم خاكستر می شدم.س
آن يكی که از سايرين به من نزديكتر بود ، گفت:س
س«- چتونه؟ انگار ناراحتين؟»س
س(آخ! حالا بيا و درستش كن! به نظرم فهميدن که مريضم...... نكنه اگر بگم خسته م به كار قبولم نكنن!)س
با اطمينان كامل گفتم:س
س«-نخير، نخير، چيزيم نيس. چرا ناراحت باشم؟»س
س«- پس چرا اينطور به خودتون می پيچين؟»س
حاظران كم مانده بود که از زور خنده بتركند. همه شان داشتند از حال می رفتند.س
س(چطوره بهانه ای بتراشم و از جا بلندشم؟)س
س«- ببخشيد، معذرت می خواهم. من...... بی ادبيه ...... يه جور ناراحتی دارم که نمی تونم بشينم ، اگه وايستم راحتترم.»س
شليك خنده شان اتاق را برداشت.س
از هفت بندم عرق راه افتاده بود. عرق پيشانيم را پاك كردم و ايستادم. چيزی نمانده بود که فرياد بكشم: « چه مرگتان آست که اين قدر می خنديد؟ ها، چه مرگتان است؟» اما فكر كردم که نه، اينها آدمهای شوخ و بگو بخندی هستند و ممكن آست مرا نپذيرند.س
مردی که پشت ميز نشسته بود زنگ زد و به پيشخدمت گفت:«برای آقا چايی بيار!»س
از اين دستور آن قدر خوشحال شدم که انگار دنيا را به من داده اند . از گرسنگی شكمم داشت سوراخ می شد. (خدا پدرتو بيامرزه مرد! دست كم چايی مختصری ته شيكمو می گيره)س
پيشخدمت چای آورد. من همانجور که سراپا ايستاده بودم، فنجان چای را گرفتم ، دو تا حبه قند توش انداختم، اما همين که خواستم قاشق را توی فنجان بچرخانم ، صدای پوف ف ف ف فی بلند شد و چای مثل كف زد بالا، فنجان از دستم ول شد و سر .و صورت و تمام لباسم را آلوده كرد. دست و پايم را بكلی گم كردم و سوزش چای داغی که به روی دست و صورتم پاشيده بود اشكم را در آورد.س
آقايان حاضران از شدت خنده روی زمين غلت می زدند، و حال و روز من هم – خودمانيم- واقعن خنده داشت.س
در ميان قهقهه آنها ، صدای يكيشان را شنيدم که گفت:س
س«- عيب نداره. هيچ عيب نداره. اون گنجه روبرو را واز كنين دستمال بردارين خودتونو تميز كنيين.»س
در گنجه را واز كردم اما هرچه گشتم از دستمال خبری نبود...... همه جا را نگاه كردم : خير. نيست که نيست.س
س(خدايا ! راگه بگم نيس، ممكنه بگن چه آدم بی دست و پاييه. ممكنه بگن چه آدم بی عرضه اييه).س
بالاخره گفتم:« ـ نيست، آقای من!»س
همان شخص که دستور داده بود دستمال بردارم و هنوز هم صدای خنده اش بلند بود، گفت:س
س«- بيخود نگردين، اينجاس. بفرمايين اينجا.»س
و تا خواستم به طرف او بروم، صدای يكی ديگر بلند شد که:س
س«- به! مرد حسابی ، در گنجه را واگذاشتی!»س
برگشتم و در قفسه را بستم.س
اين بار ، يكی ديگر از آقايان سؤالی از من كرد. اما ......عجب! چرا نمی توانم جوابش را بدهم؟س
عطسه شروع شد....... به عطسه ای افتادم که خدا می داند . مجال نفس كشيدن به ام نمی داد: عطسه پشت عطسه:س
س«- آ،آ،آآپشچه! آ،آ،آ،آ‘شچه، آپشچ- چه، آپش-چه!»س
س«- خوب نگفتين اسمتون چيه؟»س
س«-آپشچ،چه، اسمم، آپشچ-چه، ممم،آپشچه، ممد. محمد. آپشچ-چه!»س
آقايان از خنده روده پيچ شده اند و غش و ريسه می روند. شدت خنده به وصف در نمی آيد. دست و پايم را به كلی گم كرده ام و توی دلم يكريز به اين شانس لعنتی فحش و ناسزا می گويم. آخز اين ناراحتی ها چيست که درست اين موقع به سراغم آمده ؟ پس از چهل سال بيكاری ، حالا که شانس يك كاری برايم پيدا شده موقع نشستن از نشيمنگاهم آتش در می آيد، فنجان چای از دستم می افتد، و از همه بدتر اين عطسه لعنتی يقه ام را می چسبد و دست بردار هم نيست.س
س«- چند سالتونه؟»
س
س«-چ چ چ ......آپچه.......آپچش-چه.......چل و يك سا........آپ-چه! آپچه!»س
بدبخت ها را از خنده روده بر كرده ام . دارند خفه می شوند. يكی شان ، همانطور که ريسه می رفت گفت:س
س«- اين پشت روشويی هست....... يه آبی به صورتتون بزنين.»س
خدا پدرش را ببرد بهشت- آب که به صورتم زدم حالم بهتر شد و عطسه لعنتی از بين رفت. عوضش...... حالا اين ديگه چه بدبختی تازه ای است!: اشكی از چشمم جاری شده که بيا و تماشا كن! اشك که چه عرض كنم : گريه است ؛ اصلن هق هق گريه است........ ای بابا از چشمهايم مثل دوتا چشمه آب راه افتاده....... ممكن نيست. من دست كم از اين جور گرفتاريها هيچ وقت نداشته ام . لابد اثر گشنگی است...... چه می دانم والله ! از همه بدتر اين که گمان نمی كنم يك آدم مهملی مثل مرا که گاه به عطسه می افتد و گاهی زار می زند به كاری بگيرند، مگر عقلشان گرد است؟س
س«- چرا گريه می كنين؟»س
س«- بنده را می فرماييد؟......نمی دونم والا..... مادرم خدا بيامرز.....»س
چنان خنده ای راه افتاده که زبان از وصفش عاجز است..... بعضی از آنها كلمات مرا تكرار می كنند و در همان حال از زور خنده نعره می زنند و وای وای وای می گويند......از آنها خنده و از من گريه.......س
بالاخره ، يكيشان ،مهانجور که به خودذش می پيچيد خودش را به قفسه رساند، شيشه ادكلنی از آن تو در آورد و به طرف من آمد.
س«- بو بكشين..... وای مردم از خنده........... بو بكشين حالتون بهتر می شه.»س
چند قطره ادكلن را که كف دستم ريخته بود بو كردم، نفس عميقی كشيدم دلم باز شد........... (بی گفت و گو من امروز يه جور مخصوصی هستم..... بيا! گيه ام قطع شده، سكسكه يخه مو چسبيده...... هيع گاه عطسه، هيع، گاهی ام سكسكه!)س
نمی دانم چرا جوابم نمی كنند!
س
يارو پرسيد:«-قبلاً چكار می كردين؟»س
س«-قبل، هيع،از اين، هيع، نقاشی، هيع، نقاشيهای،هيع! ساختمون.......»س
فريادهای «ترو خدا كافيه» از همه طرف بلند شده است. ديگر چيزی نمانده از خنده بتركند.......س
يكی گفت:«- در آن دولابچه را باز كن.» و به مجردی که در دولابچه را واز كردم ، درست مثل اين بود که توپ افطار در كرده اند...... چنان صدايی آمد که من از پشت به زمين غلتيدم ............(يعنی ممكنه که يه ادم ديگه هم از من بی دست و پاتر توی اين دنيا پيدا بشه؟ حالا ديگه يقين دارم که قبولم نمی كنن .......... نزديك است با كارهای خل خلی خودم اين آقايان محترم را از خنده بكشم.)
س
يكی از آنها که از همه گنده تر بود، گردی را که روی ميز بود، روی كاغذی قرار داشت پوف كرد و كمی بعد در حالی که داشت از خنده خفقان می گرفت توانست به زور از من بپرسد:س
س«- چرا اين قدر خودتونو می خارونين؟»س
گفتم:«- به خدا تميزم، همين ديروز حموم بودم..........» (آخ ! پدرسگ صاحاب ! كك که حتماص نيست، چون که كك وقتی تن آدمو می گزه ، همون يك گله جا می خاره............ اما تن من از نوك مو تا نوك انگشتای پام به خارش افتاده.)س
خارت خارت! خارت خارت!س
پيرترين آنها رو كرد به من و پرسيد:س
س«-پايه تحصيلاتتون چيه،»س
گفتم:«- دانشكده ادبياتو تموم كردم.»س
دهنشو دم گوشم گذاشت و گفت: «-بلن تر بگو، من گوشم سنگينه.»س
راستی هم سمعكی به گوشش گذاشته بود. همان طور که خارت خارت مشغول خاراندن خودم بودم، دم گوشش فرياد زدم:س
س«- دانشكده ادبيات......»س
و هنوز جمله ام را تمام نكرده بودم که از توی سمعكش که نزديك دهنم بود ، آب، با فشار وحشتناكی توی حلقم پاشيده شد...... چنان يكه خوردم که با تمام قد به زمين افتادم..... خداوندا! اينجا دفتر تجارتخانه نيست ، اينجا اقامتگاه جن و پری است!س
**********
مدت درازی قهقه ادامه داشت تا آنكه آقايان محترم ، يكی يكی به خود آمدند و بلند شدند. ديگر نمی خنديدند بلكه يكباره به آدمهايی جدی و فعال مبدل شده بودند. نه. واقعن ديگر از شوخی و خنده خبری نبود. س
يكی از آنها گفت:س
س«-آفرين بر تو! خيلی خوب تحمل كردی. نمره ات بيست! شايد متجاوز از چهل نفر مراجعه كردند ، هيچكی نتونست تحمل كنه، حتی كسانی بودن که همون اول جا زدن و فرار كردن.»س
گفتم:«-نفهميدم چه فرمودين.......چی رو تحمل كردم؟»س
س«-آخه در آمريكا كارخونه ای است که لوازم شوخی تهيه می كنه. اين كارخونه به ما پيشنهاد كرده بود نمايندگيشو بپذيريم، و مقداری هم برای نمونه فرستاده بود.......»س
س«-خوب؟»س
س«-هيچي ديگه....... بعضی از اين نمونه ها ناراحتی كمی ايجاد كنه يا خطری واسه طرف داشته باشه. اينه که ما تصميم گرفتيم ابتدا اين وسايلو آزمايش كنيم.......»س
بعد، دور ميز جمع شدند و شروع به مذاكره كردند:س
س«- تو آمريكا، ده هزار مغازه هس که اينجور چيزارو ميفروشه.»س
س«البته، البته، اينجام خوب فروش خواهد رفت. آزمايش هم نشون داد که هيچ جور خطری متوجه طرف نمی كنه.»س
س«- كارخونه پنجاه قلم جنس پيشنهاد كرده.»س
س«- هر پنجاه قلمشو سقارش بدين، از همه نوعش. اين كار بطور قطع استفاده سرشاری داره، واسه اينكه ملت ما خيلی بيشتر از ملت آمريكا اهل شوخيه، همه ما شوخی را دوست داريم.»س
يكي شان که از سايرين چاق تر و پير تر بود ، به يكی ديگر که به نظر می رسيد رئيس دفتر تجارتخانه باشد دستور داد:س
س«- بنويس:-س
لوحه مخصوص نصب كردن روی صندلی برای گرم كردن پرو پاچه...........دو هزارتا
گرد مخصوص خار..............................................................ده هزار قوطی
ادوكلن سكسكه.....................................................................پانصد صندق
سمعك آبپاش....................................................................پنج هزار دوجين
آب اشك اور...................................................................بيست هزار شيشه
قند ديوانه...................................................................................پنج تن
كپسول انفجار...................................................................سی هزار قوطی
ضمنن بنويس چيزهای تازه درآمدی هم اگر دارن، واسه ما نمونه بفرستن............»س
خوب. معلوم بود که ديگر راضی شده اند. با دآن قدردانی که از من كردند، فكر می كردم که ديگر لابد لابد مرا برای كار قبول می كنند. اما هنوز نمی دانستم چه جور كاری به ام رجوع خواهند كرد. عجالتن که سخت سرگرم مذاكره اند و مرا به كلی فراموش كرده اند.س
به آن يكی که بيش از ديگران سر به سر من گذاشته بود نزديك شدم و آهسته به اش گفتم:س
س«- حضرت آقا، بالاخره مو استخدام می فرمايين ديگه........نه؟»س
س«- آها. به كلی فراموشت كرده بودم. ميون داوطلبها هيچكی به اندازه تو مقاومت نداشت. تو رو قبول داريم.آره.»س
بعد رو كرد به دفتردار و گفت:س
س«- به حسابدار بگو به صندقدار بگه که به دربون دستور بده دو تومن به اين آقا بپردازه.»س
بعد، دوباره آمد طرف من و گفت:س
س«- شركت ما، هر ماه مقداری از اين لوازمی که ديدين وارد می كنه..........شما، سوم به سوم هر برج ميايين اينجا تا اسباب بازيهای جديد را روتون آزمايش كنيم و هر دفعه هم دو تومن می گيرين............ يادتون نره: سوم به سوم هر برج»س
تمام قوه تنم را يكجا ، توی انگشتهايم جمع كردم و مشت محكمی تو دماغ پخمه اش كوبيدم........
س