جادوگری نوین- بخش اول
در حمله های جادوگرانه، نقش افرادی که در گذشته جادوگر بوده اند، بسیار قابل توجه است. بررسی افراد دارای قدرت مافوق طبیعی، بارها و بارها هنگام وقوع چنین وقایعی، به وجود جادو در زندگی های پیشین شخص اشاره داشته است. انگیزه ی این حمله ها، در بیش تر مواقع، انتقام است، اما به دلایل متقن می توان گفت که ظهور کالبد اثیری در خواب، بدون اراده و حمله کننده، پیش می آید. بسیاری از افرادی که دارای قدرت های مافوق طبیعی ذاتی هستند، براساس جادوگری قرون وسطایی، تعلیم دیده اند و به همین دلیل متخصصین با تجربه در علوم خفیه، هنگام برخورد با افرادی که دارای قدرت مافوق طبیعی ذاتی هستند، برخلاف مبتدیان این رشته، بسیار محتاطند.
وقتی قدرت مافوق طبیعی و عدم تعادل روحی، با سرشتی بدنهاد عجین شود، به احتمال نزدیک به یقین، نیروهای شیطانی شرور، فعال می شوند.س
مجموعه حوادثی که من یکی از عاملانش بودم، نکات زیادی را درمورد چنین پیشامدهای نه چندان نادری، روشن می کند. تازه به علوم خفیه علاقه مند شده بودم و برای کسب تجربه حاضر بودم با آغوش باز با موانع و سختی هایی که واقعن دردسرساز هستند، روبه رو شوم، که با زنی علاقه مند به علوم مافوق طبیعی آشنا شدم. زنی بسیار وسواسی که نسبت به هر چیز ناپاک یا زشت، فوق العاده حساس بود و در رعایت عاداتش بسیار وسواس به خرج می داد.س
فقط غذاهای گیاهی خام می خورد و حتی تخم مرغ را بیش تر از حد محرک می دانست. اگرچه حیوانات را دوست نداشت اما به نحو مبالغه آمیزی به کالبدشناسی انسانی علاقه مند بوده، مطالب مربوط به جزئیات تشریح بدن را با ولع فراوان می خواند. اگر کمی مسن تر و عاقل تر بودم، از حساسیت زیاد و وسواسی که در تمیزی به خرج می داد به خلق و خوی دیگر آزارانه ی (سادیستیک) او پی می بردم. دیگر آزاری، نوعی آسیب شناسی است که در آن، غریزه ی جنسی به شکل میل ناگهانی به آزار و اذیت بروز می کند. آن زمان، بدون داشتن دانش فعلی ام، خلقیاتش را ناشی از روحانیت مفرطش تصور می کردم.س
هنگام آشنایی مان، او در آستانه ی بحرانی عصبی و به ظاهر ناشی از کارِ بیش از حد بود و بسیار میل داشت از شهر بگریزد و به دامن طبیعت پناه ببرد. در آن زمان می خواستم لندن را به قصد پیوستن به «انجمن علوم مافوق طبیعی» ترک کنم. انجمنی که در دشت های شنی سواحل همپشایر، به طور سرّی به حیات خود ادامه می داد. از روی خیرخواهی، به او پیشنهاد کردم برای کمک در امور خانه داری، به آن جا بیاید. خانم«اِل» پیشنهادم را پذیرفت و چند روز پس از ورود من، به ما پیوست. کاملن طبیعی و خوش برخورد بود و همه از او خوششان آمد. با این حال، با توجه به پیشامدهای بعدی، ذکر یک واقعه قابل توجه است. او قبل از پیاده شدن از درشکه ی کهنه ای که او را از ایستگاه آورده بود، بلافاصله به طرف اسب سالخورده ای که درشکه را می کشید رفت و نوازشش کرد. حیوان که معمولن در چنان رخوتی به سر می برد که حتی در مواقع لزوم، به سختی به حرکت در می آمد، به محض تماس دستِ زن، همچون مارگزیده ها، از جا پرید. در میان حیرت صاحبش که می گفت هرگز چنین رفتاری از او ندیده است، سرش را بالا گرفت، عقب رفت، شیهه ای کشید و چیزی نمانده بود درشکه و محتویایش را واژگون کند و درشکه چی، مهمان از راه رسیده را با آزردگی نگاه می کرد.س
با این حال دوشیزه «ال» در ظاهر کاملن عادی بود، رفتاری دلپسند داشت و انسان ها برخلاف آن حیوان، او را به خوبی پذیرفتند.س
آن شب، کابوسی از خواب بیدارم کرد. چنین اتفاقی معمولن برایم پیش نمی آمد. وزنه ای روی سینه ام سنگینی می کرد و حتی پس از هوشیاری کامل، احساس می کردم اتاق را پلیدی و روح شیطانی پر کرده است. کارهای ساده ای که برای دفع شرّ بلد بودم، انجام دادم و آرامش به اتاق بازگشت.س
صبح روز بعد، هنگام خوردن صبحانه، جمعی، با چشمان خواب آلود و شاکی از گذراندن شبی پر از کابوس، دور هم جمع شدند. یادداشت هایمان را با هم مقابله کردیم و متوجه شدیم، شش هفت نفر، کابوس های مشابه داشته اند و مشاهداتمان را با هم درمیان گذاشتیم. واکنش خانم«ال» جالب بود. انگار که روی آتش نشسته باشد، به خود می پیچید و با تأکید فراوان می گفت:س
س «نباید راجع به این چیزها صحبت کنید، اَبَدَن شگون ندارد».س
به احترام احساسات او، به بحثمان پایان دادیم. اما در همان موقع، یکی دیگر از اعضای انجمن، پشت پنجره ظاهر شد، زنی که زیر سایبانی در نزدیکی خانه، در هوای آزاد می خوابید. مثل همیشه، حالش را پرسیدم و جواب داد، حالش چندان خوب نیست و بد خوابیده است. سپس همان کابوسی را که بقیه ی ما دیده بودیم، تعریف کرد. پس از مدتی، همان روز صبح، بانوی دیگری که خانه ای کنار جاده، کمی پایین تر از محل اقامت ما داشت، آمد و به نوبه خود، همان کابوس را تعریف کرد.س
روزهای بعد هم، این کابوس های اعضاء انجمن، گاه و بی گاه تکرار شد. کابوس های مبهم و مغشوش که نمی توانستیم برایشان هیچ معنایی پیدا کنیم. به همین دلیل، همه را به حساب خوردن نان نامرغوب زمان جنگ، که نانوای دهکده می پخت، گذاشتیم.س
روزی با خانم «ال» دعوایم شد. او به من دلبسته بود، من هم اصولن از این نوع دلبستگی ها فراری ام و در این مواقع، چندان در قید حفظ ادب نیستم. خانم «ال» به تلخی از بی اعتنایی من شکوه داشت. به هر صورت، چه درست و چه نادرست، باعث شدم به کلی از من بیزار شود.س
همان شب، دچار دهشت انگیزترین کابوس زندگی ام شدم. با احساس وحشتناکی از خواب پریدم، انگار کسی به زور نگه ام داشته، یا روی سینه ام افتاده باشد. به روشنی، سر خانم«ال» را، به اندازه یک پرتقال در پای تختم در هوا می دیدم که دندان هایش را رو به من، به هم می زند. این شوم ترین چیزی بود که در عمرم دیده بودم.س
با وجود این، باز هم ظنّی به خود راه ندادم و چون کاملن مطمئن بودم که کابوس ها، ناشی از خوردن نان نامرغوب نانوایی است، با کسی درمورد این کابوس صحبت نکردم، چون فکر کردم از آن چیزهایی است که بهتر است گفته نشود. اما وقتی پس از پیشامدهای بعدی، اعضای گروه، برای صحبت دور هم جمع شدیم، فهمیدم که دو نفر دیگر کابوس مشابه ای داشته اند.س
یکی دوشب بعد، هنگام خواب، احساس بدی، حاکی از وجود چیزی شیطانی بر من غلبه کرد. انگار موجود خطرناکی در لابه لای بوته های اطراف خانه، در کمین حمله، نشسته بود. این احساس چنان قوی بود که از اتاقم به طبقه ی اول آمدم، دور خانه گشتم و چفت پنجره ها را، برای اطمینان از محکم بودن آن ها، امتحان کردم. خانم «ال» متوجه شد و پرسید چه می کنم، به او گفتم که چه حسی دارم.س
گفت:«بچه ی نادان، محکم بستن پنجره ها فایده ندارد، خطر درون خانه است نه بیرون آن، با خیال راحت برو بخواب و در اتاقت را قفل کن».س
جوابی به سوال هایم نداد. فقط تأکید کرد که در اتاقم را قفل کنم. این اولین شبی بود که در آن خانه می خوابیدم. پیش از آن در کلبه ای، آن طرف خیابان به سر می بردم.س
در اتاقم را قفل نکردم چون گرما غیر قابل تحمل بود و اتاق و پنجره اش، هر دو کوچک بودند. با وجود این، لگن لعابی دستشویی را طوری سر راه گذاشتم که اگر کسی وارد اتاق شود، روی آن بیافتد و من بیدار شوم.س
آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد و با آرامش خوابیدم.س
اما، صبح روز بعد، طوفان آغاز شد. خانم«ال» و من، با آرامش در آشپزخانه مشغول کار بودیم که ناگهان او چاقویی برداشت و مثل آهوان دیوانه ی ماه مارس، به دنبال من افتاد. خوشبختانه، تابه ی بزرگی پر از سبزیجات پخته در دستم بود که به عنوان سپهر از آن استفاده کردم. به همین شکل دور میز آشپزخانه می چرخیدیم و آب کلم پخته ی داغ به اطراف می پاشیدیم.س
هر دو بی صدا بودیم، من با تابه ی داغ و دود زده از خودم دفاع می کردم و او با چاقوی بزرگ بد هیبتی به من حمله می کرد. در لحظه ای بحرانی، رهبر گروه وارد آشپزخانه شد. بلافاصله متوجه جریان شد و ماهرانه، با سرزنش کردن بی طرفانه ی هر دوی ما به خاطر ایجاد سر و صدا، کنترل اوضاع را به دست گرفت و از ما خواست سر کارمان برویم. خانم«ال»، کارش را با چاقو تمام کرد. من هم کلم را درون ظرف ریختم و غائله بدون سر و صدا به پایان رسید. (ادامه دارد)س
پایان بخش اول